دردسر های اسباب کشی و تولد

امروز تقریبا کارهای خونه و بسته بندی وسایل خونه تموم شده فردا هم قرار شده که بار بزنیم و بریم خیلی دردسر داشت خیلی هم اعصاب خوردکنی خلاصه اینکه با همه دردسرهاش تموم شد حالا خدا کنه که باز هم بتونیم صاحب خونه بشیم ( اون هم با این گرونی ) می خوام روز شنبه ( عید غدیر ) واسه ایدا و علی تولد بگیرم اخه اصل تولدشون می افته واسه عاشورا و تاسوعا برای همین می خوام یه جشن کوچولو بگیرم تا کمی از این حال و هوا در بیام مهدی طفلی تو این مدت خیلی سختی کشید نمی دونم چرا یدفعه اینجوری همه چیز بهم ریخت الان هم طبقه دوم خونه مامان جون اینها قرار زندگی کنیم واسه ایدا جون خیلی خوب میشه دیگه فصل زمستون نیاز نیست صبح خیلی زود تو سرما از خواب بی خوابت کنم و ببرم خونه مامان جون و بعد برم سر کار دیگه اینجوری تو هم با خیال راحت می تونی استراحت کنی و هر وقت که خواستی بیدار شی بچه ها هم همیشه کنارت هستن ولی واسه من و مهدی یه جورایی سخت شده که دعا میکنم هر چه زودتر مشکلات کم رنگ تر بشن و دوباره بتونیم مستقل بشیم دیشب دختر گل من و انیتا کلی منو کلافه کردن دیگه داشتم از دستشون سکته می کردم

فریبا دیرتر از سرکار برگشت و چند ساعتی مجبور شدم هر دوتاشون رو نگه دارم از طرفی داشتم وسایل خونه را جابجا میکردم خدا به مامان جون واقعا صبر و حوصله بده که بتونه با این دوتا شیطون بلا تا عصر سر کنه

جالبترش اینجاست که سر اسباب بازی ها دعواشون شده بود اونم چه دعوایی ، باباجون برگشت به انیتا دعوا کرد اخه اسباب بازی مال ایدا بود انیتا هم که نمی خواست بهش بده ایدا خانوم هم که کوتاه نمی اومد و خلاصه حسابی کتک کاری کردن بعد اینکه بابا جون به انیتا دعوا کرد طفلی زد زیر گریه تازهایدا یادش افتاده بود که انیتا دوستش هست و باید طرفشو نگه داره برگشت با یه لحن خیلی محکم به بابا جون گفت چرا دعواش کردی عصبانی میشم ها با این حرف همگی زدیم زیر خنده ایدا هم که از خنده ما ناراحت شدنشست با انیتا حسابی گریه کردن ولی واقعا که دنیای بچه ها یه چیزه دیگه هست

الان هم که داریم تدارک تولد را انجام میدیم پنچشنبه هم تولد سارینا هستش ولی ما نمی تونیم بریم اخه پنجشنبه اسباب کشی داریم از اینجا بهش تولدشو تبریک میگم انشاله که خوشبخت بشه