مامانی دلش گرفته

سلام دختر گلم

امروز مامانی یکمی بی حوصله شده عزیزکم نمی دونم چرا ولی یه جورایی دلم گرفته

دیشب خونه خاله فریده مهمون بودیم برای شام البته خودمون ، خودمونو دعوت کرده بودیم ولی وقتی خاله فهیمه و خاله فریبا اینها فهمیدن ما با اونجا بودیم اونها هم اومدن و همگی دور هم بودیم 12 شب بود که برگتیم خونه خودمون حسابی تو خواب بودی لباساتو عوض کردم و ارم انداختم سرجات تا از واب بیدار نشی اولش خیلی خوب خوابیده بودی ولی طرفهای ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردن کردی نمی دونستم کجات درد میکنه و چرا داری گریه می کنی بابایی هم با صدای تو از خواب بیدار شد و خواست تورو بغل کنه و کمی ارومت کنه ولی فایده نداشت کمی بهت عرق نعنا دادم و بعدش کمی هم استامینوفن بهت دادم یکمی اروم شدی فکر می کنم دل درد گرفته بودی سرت و گذاشته بودی روی سینه مامانی و خوابت برد خواستم که ببرمت سرجات دوباره گریه کردی باباهایی هم رفت عروسکتو همون اقا الاغ رو اورد و تو محکم بغلش کردی و خوابیدی صبح حالت بهتر بود وقتی بردمت خونه مامان جون سر حال بودی خیالم راحت شد که سرما خوردگی نداره اخه همش میترسیدم خدای نکرده دوباره مریض شده باشی مامانی فدای چشای نازت بشه عزیزکم ولی دختر گلم نمی دونم چرا اینجوری دلم گرفته امروز سر کار حتی حوصله ناهار خوردن هم نداشتم فکر می کنم چون دیشب که ناراحت بودی و منو نگران خودت کردی اینجوری دلم گرفته عزیز مامان ارزو میکنم هیچوقت روی غم تو زندگیت نبیبنی همه دلخوشی من تو و بابایی هستین خیلی دوستون دارم وقتی پیش شما هستم حالم خوبه الان داشتم داستان دوستم فهیمه جون رو می خوندم از اینکه مشکلش حل شده خوشحال شدم ولی حقیقتا دلم گرفت اخه دوست ندارم ببینم کسی همچین مشکلی رو داره تو دل پاکی داری دعا کن هیچ زنی توی زندگیش به اینجوری مشکلی برنخوره

خیلی دوست دارم و لحظه شماری می کنم که خیلی زود بیام پیشت دختر یکی یدونه مامان

چون مطمعن هستم اگه تورو ببینم حالم خوب میشه

راستی امروز یه خبر هم شنیدم اونم اینکه یکی از همکارم که یه جواریی دوست خانوادگی هستیم داره بابا میشه مبارکشون باشه یه همبازی دیگه هم پیدا شد

عزیزترینم دوستتدارم