من بیشتر وقتها آدمی بوده ام که از خودم کمتر حرف زده ام. یعنی کمتر پیش آمده که بنشینم با یک دوست یا آشنا و بگویم که حالم خوب نیست، بگویم که دلم تنگ شده است، بگویم که از وضعیتم بیزارم، بگویم که ... بیشتر در پاسخ سوال چطوری؟ یا چه کار می کنی این روزها؟ به جواب «خوبم، خداروشکر» اکتفا کرده ام و گاه تمام حال واقعی ام را در پس همین یک جمله چنان ماهرانه پنهان کرده ام که کسی حتی شک نکند در رو به راهی همه ابعاد زندگی ام.

حالا اما مدتی است که فکر میکنم باید از احوالات درونی با کسانی حرف زد، وگر نه ممکن است در زندان درون آنقدر بمانند که ابعادی نامتناسب بیایند. آنچنان نامتناسب که روزی به خود بیایی و حس کنی فاصله بسیاری است از آنچه که خودت از خودت درک می کنی و دیگران از تو. و این فاصله بسیار، حاصل دور بودن تصور دیگران است از یک سو و دور بودن تصور خودت از خود واقعی ات.

اما حال این روزهای من، بیم و امید است، ناشکری و شکرگذاری، ترس از تغییر و شجاعت به استقبالش رفتن، اینها همگی ویژگی های ذاتی انتظار است. حال این روزهای من نگرانی است و نگرانی .