ایداایدا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دختر گلم آیدا

آدمی ساخته افکار خویش است ، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد . . .

1390/11/25 13:58
نویسنده : پروانه
579 بازدید
اشتراک گذاری

اتفاقات چند روزی که نبودم

تو این چند روز مامانی سرش خیلی شلوغ بود یکمی به کاهای بابایی داشت کمک می کرد اخه منو بابایی یه جورایی باهم همکار هستیم دخمله ناز من هم هروز بیشتر از دیروز شیرینتر می شده

شیطون بلا تازگی ها ارادت خاصی پیدا کرده به علی اقا پسر خاله شیطونش هر جا میره فقط علی صدا میکنه

هفته پیش تولد دختر عمه زهرا بود البته تولد رسمی نگرفتن ما بودیم و عمه الهام بود و خودشون بودن واسه شام مارو دعوت کرده بودن چون هوا خیلی سرد بود مجبور شدم تو رو بذارم خونه مامان جون بعد من و بابایی رفتیم واسه زهرا کادوی تولد بگیریم برای تو هم یه ماشین کمپرسی گرفتیم واسه پارسا هم یه ماشین پلیس گرفته بودیم ولی امان از دست تو اخه نه کمپرسی رو دادی دست پارسا نه ماشین پلیس را طفلی پارساهمکه خیلی خجالتی هستش نمی تونست حرفی بزنه تو هم نگو بلا وای وای وای

دو روز هفته گذشته که تعطیل بودم من واسه 22 بهمن دعوت شده بودم واسه عروسی فامیلهای عمه الهام جی تو خیلی خالی بود اخه عزیزم ترسیدم تو سرو صدا اذیت بشی واسه همین نبردمت موندی بازهم پیش مامان جون اینها

خدا مامان و جون و بابا جون رو حفظشون کنه اخه وقتی من پیشت نیستم دیگه خیالم راحته اخه خیلی خوب مواظبت هستن

این انیتا خانوم هم خیلی بلا شده خیلی هم حسودی تو رو میکنه هر چه اسباب بازی هستش از دستت میگیره تو هم که کم نمییاری حسابشو میرسی طفلی مامان جون نمی دونه با شما دو وروجک چیکار کنه بعضی موقع دیگه منم دلم به حالش میسوزه ولی خوب چاره چیه باید تحمل کرد

دیروز بابابزرگ من که میشه بابای مامان جون حالش بد شده بود برده بودنش دکتر و بعد هم تو بیمارستان امام رضا بستری شد اولش دکترها خیلی مارو ترسوندن اخه گفته بودن باید حتما عمل بشه ولی اگه هم عمل کنیم امیدی واسه به هوش اومدنش نداریم ولی بعدش یه دکتری اومد و گفت مشکلی نیست عملش سخته ولی من عمل میکنم خدا حفظش کنه کارش حرف نداشت اسم دکتره یادم نیست ولی خیلی دکتر خوبی بود

ما چه مکافاتی داشتیم دیروز مامان جون صبح مجبور شد بره بیمارستان تو و انیتا هم مونده بودین خونه پیش بابا جون وقتی از خواب بیدار شده بودین چون گشنتون بود شروع کرده بودین به گریه کردن وای نمی دونین بیچاره باباجون کم بود از دست شما فرار کنه اخه نمی دونست واسه ساکت کردنتون چیکار باید بکنه منهم که خیلی نگران حالتون بودم زود زود بهش زنگ می زدم اخرش بهش گفتم چند تا تیکه نون بده دستتون خودتون اروم اروم بخورین اخه تو خدا را شکر دختر شکر نعمتی هستی از همه غذا ها بیشتر نون رو دوست داری خیلی قشنگ میشینی و می خوری بعد به خاله جون فریده زنگ زدم که بیاد پیششما اونهم اومده بود ولی تو رو با خودش برده بود خونشون منهم از سرکار رفتم خونه خاله جون دنبال تو خلاصه دیروز خیلی اینور و اونور رفتیم شب هم هم علی اومده بود خونه ما تو هم تازه نصف شب دلت هوای بازی کرده بود

دختر ناز من یواش یواش داره کلمه های جدیدی یاد میگیره بابایی رو که خیلی قشنگ صدا می کنی من هم هر وقت گشنت بود یا جیش کرده باشی و یا کسی رو نداشته باشی یادت می افتم

عزیز مامان دردونه مامان خیلی خیلی دوست دارم

راستی یادم رفته بود بهت بگم منو بابایی تصمیم گرفته بودیم ادامه تحصیل بدیم تو کنکور هم شرکت کرده بودیم دوتایی هم تو یه رشته قبول شدیم با ون دلت قشنگ و پاکت واسه مامان و بابا دعا کن تا موفق بشن باشه عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)